loading...

نوشته های من

از تجربه ی بودن

بازدید : 365
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 15:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

با همخونه ایم خیلی دوست داشتیم که چند شب ماه رمضون رو حتما با سیستم امام علی که نمک و نون و شیر و خرما بود بریم جلو ببینیم چی میشه.

پریشب و دیشب تونستیم این کار رو بکنیم. سحری هم بیدار نشدیم.

من تا محل کارم دوچرخه سوار میشم و دیروز و امروز حدود 7+7 کیلومتر رفت و برگشته.

اونقدری که حس میکردم احساس ضعف نمیکنم که خیلی برای خودم جالبه. چون انتظار داشتم بیشتر ازینا فشار بیاد. البته که خدا روشکر دمای هوا خوبه و تشنگی اذیت نمیکنه.

بدن آدم خیلی عجیبه و خودش رو تطبیق میده.

البته بگم که فقط اینا رو نخوردیم که دروغ نباشه. روز اول یکم دلدرد داشتم بخاطر غذای دیروزش و وقتی همخونه ایم تهه یه نوشابه زنجبیل دار که نوشیدنی گاز داره لیموناد و زنجبیل (Ginger ale) بهم تعارف کرد گفتم چرا که نه. زنجبیل خیلی برای معده خوبه. البته روز اولم یه تیکه کوچیک پنیر هم خوردم با اون لقمه نون و خرما هه.

دیشبم یکم زانوم درد میکرد یه چای زردچوبه خوردم چون خاصیت ضد التهاب داره و برای مفصل‌ها خوبه. یه فنجونم قهوه درست کرده بودم همخونه ام که اونم خوردم. ولی بجز اینا همون نون و دو تا خرمای درشت و شیر و نمک بود. که چقدر هم خوشمزه است. اصلا نمیدونستم انقدر میتونه خوب باشه. نمکه رو البته جدا خوردم و چون عرق کرده بودم بخاطر دوچرخه باید میخوردم چون سیستم عصبی به یون‌های توی نمک نیاز داره. یه تیکه کوچیک سنگ نمک گرفته بودم و از پودرای تهش خوردم. چون حس کردم از نمک تصفیه شده بیشتر چیز میز معدنی توش میتونه باشه.

آره خلاصه که فعلا اینجوری رو خودمون تست میکنیم ببینیم چی میشه.

آها یه چیز دیگه هم که اعتقاد دارم اینه که اگه بدنم به چیزی احتیاج داشته باشه خودش براش میرسه. چون اگه همه چیز بیرون از بدنم خدا باشه، خدا خودش میدونه چی لازمه. و از دست یه نفر دیگه برام میاره. نمونش همون نوشابه زنجبیله. حالا بریم جلو ببینیم چی میشه. چقدر نذری چیز جالبیه. آدم دست خدا میشه برای دادن غذا به یه نفر دیگه.

بدن آدم کلی چربی داره که میتونه بسوزونه و تبدیل به انرژی کنه. حالا حالا‌ها زنده میمونم.

بازدید : 554
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 15:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

نوشته های من

سلام

داشتم به این فکر میکردم که چقدر قشنگه که تو اسلام، یه مراسم حج داریم که میریم دور یک مکعب خیلی قدیمی‌میچرخیم و به سمتش نماز میخونیم.

معمولا مکعب از ساده ترین چیزاییه که وقتی حوصلمون سر میره سر کلاس یا با تلفن حرف میزنیم روی کاغذ میکشیم.

قشنگیشم به همینه. داریم به سمت یه بنای ساخته شده توسط یه سری انسان خیلی قدیمی‌که یکم بیشتر نسبت به آدمای اطرافشون فکر میکردن نماز میخونیم.

در واقع داریم یه فکر رو پرستش میکنیم، یه رویا رو. آدما این قابلیت رو دارن که فکراشون رو توی ماده پیاده کنن و ماده رو تغییر بدن. اینم یکی از اولین رویا های خیلی جدی بوده که یه نفر آدم داشته. این فکر که یه آفریدگاری هست که نمادش روی زمین باید یکی از بزرگترین بنا‌های ساخته شده باشه. (زمان خودش). این ایده تو سال‌های بعدش کامل تر اجرا شده و ما به سمتش نماز میخونیم. نماد خدا روی زمینه.

این تقدس فکر رو نشون میده. نیومدیم یه مجسمه آدم درست کنیم که انسان بود رو بپرستیم، مثل یونانی‌ها، اومدیم ساده ترین شکل سه بعدی رو برداشتیم و ایده‌ی پشتش رو میپرستیم.

ویژگی قشنگش اینه که فکر بالاتر از ما آدماست. یعنی ویژگی ما آدما نسبت به حیوونا اینه که میتونیم فکر کنیم و پس حامل یه قابلیت خیلی مقدس هستیم.

یه جورایی میشه گفت قوه‌ی تخیلمون اون ابزار مقدسه. ابزاری که حضرت ابراهیم باهاش یه تصویری تو ذهنش درست کرد که راه تکامل انسان‌ها شاید فکر کردن بیشتر باشه و پرستش ایده‌ها باشه. اومد نماد خدا رو روی زمین به این شکل درست کرد که مردم این ایده رو بپرستن.

ازون طرف کره زمین موفق شده یه پروسه‌‌‌ای تو خودش درست کنه که تکامل توش شکل بگیره و تهه تهه داستان آدما از توش در بیان که این قابلیت رو داشته باشن که رویا پردازی کنن و یه رویاشون پرستش آفریننده‌ی این عالم به با شکوه ترین شکلش باشه.

با این شروع کنم

ما چند سطح آفریننده داریم،

پدر و مادرمون که مشخصه چرا آفرینندمونن، سطح اول، تو آیین‌های قدیمی‌اصلا توصیه شده که سر مزار این افراد یک بار فکر کنم نیت و طواف کنیم.

کره زمین که از توش در اومدیم عملا، آفریننده سطح دوم ماست

خورشید که انرژی حیات رو به زمین میرسونه، سطح سومه که بدون اون حیات غیر ممکن بود

سطح‌های بالاترم میشه رفت و تهشم خدا که همش رو آفریده

که گیاها یه جورایی خورشید رو میپرستن و انرژیش رو به زمین به شکل حیات گیاهی برمیگردونن و بعدشم حیوونا و انسان‌ها هم از اون میوه‌ها و گیاها میخوریم و به زنده موندن ما هم کمک میکنه.

نمازم شبیه همینه. پرستش خداست و اوردن یه چیزی به اسم "سلام" از عالم بالا به این پایین و به زمینه. عین یه درخت که دستش رو به آسمون دراز میکنه ما هم یه کارایی انجام میدیم و دستمون رو به سمت یه آسمون متافیزیکی دراز میکنیم و از اونجا یه بسته انرژی مثبت به زمین برمیگردونیم.

یعنی این وسط زمین ماها رو درست کرده که بتونه این پرستش رو به شکل انقدر تمیزی انجام بده. اگه این کارو نمیکرد خیلی پرستشش خسته کننده تر میشد. یه جورایی قشنگیش به همین پیچیده بودن ارتباطمون با عالم متافیزیکه. فکر کنید سیاره‌های دیگه که آدم ندارن چقدر میتونن خدا رو پرستش کنن؟ باید با همون خاک و چیزای دیگشون یه کاری کنن. درکشون پیچیدگی کمی‌داره حداقل تو زمان حال حاضر نسبت به زمین.

که توی پرانتز میشه با سایکدلیک‌ها رفت و دید یه سیاره چه حسی میتونه داشته باشه. و وقتی آدم یا یک موجود هوشیار و خودآگاه روی خودش داشته باشه چه حسی میتونه. و چقدر پیچیده تر میتونه خدا رو بشناسه.

خیلی جالبه که از بچگی بهمون میگفتن همه چیز زندس ولی کسی نمیدونست چجوری میشه به هوش و زندگی چیزای غیر زنده دسترسی داشت.

آره خلاصه که اسلام انگار داره میگه که یه ایده‌ی پیچیده که در عین اجرای خیلی ساده میتونه نماینده خدا رو زمین میتونه باشه و ارزش خیلی بالایی داره.

این ایده‌ی حضرت ابراهیم، بزرگترین نمایش پرستش خدا بوده که اینجوری عملیش کرده و هنوزم نمایشش روی زمین ادامه داره.

بازدید : 402
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

از معرفی کردن و رفتن توی محیط‌های جدید خیلی بدم میاد. این که 20 نفر دارن کارشون رو میکنن و دونه دونه بالا سرشون بری و وقفه تو کارشون بندازی و یه دیالوگ ثابت که به یه نفر که 5 متر اونورتر نشسته رو بهش بگی. که احتمالا وقتی داشتم میگفتم شنیده. و مثلا نفر 10 ام دیگه کاملا میدونه من کی ام و منم میدونم که میدونه و باید یه چیز خیلی خیلی رو اعصاب رو جفتمون نقش بازی کنیم.

ولی خب یکی از خوبیایی که این کرونا برای من داشت این بود که به محض ورودم به این شرکته، همه چیز تعطیل شد و همه‌ی جلسه‌ها آنلاین بود. این باعث شد که اول قیافه همه رو چند ده بار دیده باشم و دوم هم این که الان که کم کم داریم بر میگردیم سر کار، خیلی تعداد آدما کمتره و هر روز میتونم یکی دو تا آدم جدید ببینم و خودم رو معرفی کنم. که کنترل همه چیز رو خیلی آسون تر میکنه!

داستان یه ماه اخیر و کرونا رو هم برای گفتن دارم که شروع به کارم خنده داره که تا اومدم همه چی به هم ریخت و یخ شکن خوبیه.

آره کلی استرس کمتره و میتونم یه جوری رفتار کنم که انگار یه ماهه میشناسمشون.

بازدید : 804
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

چند مدل مختلف رابطه با خدا توسط آدمای مختلف توی تاریخ برامون ارائه شده. هر کدومش یه جور نگاه کردن به جدایی انسان و خداست.

پیش فرضمم اینه که قبول داریم که همه چیز خداست و بدنمون مرز بین خودمون و بیرونمونه. ولی تو این پست به هرچیزی که بیرونمونه میگم خدا و به چیزایی که درونمونه میگم خود. و ماها تو یک فرآیندی، بخاطر این که لازم بوده محدود بشیم تا نامحدود بودن خدا رو درک کنیم، از خدا جداشدیم.

--------

1- خدا آفریدگار و ما هم مخلوق، که این بنظرم ساده ترین و دم دست ترین حالتشه. که معنیش اینه که چیزایی که بیرونمون بودن، مثل سیارمون مثل کهکشانمون و ... باعث شدن ما آفریده بشیم و وجود داشته باشیم. این جا جداشدن به وسیله‌ی نفس و بدنمون انجام شده که توی یه فرآیند تکاملی روی این سیاره شکل گرفته. جداشدنه باعث شده که بتونیم خدا رو بشناسیم در غیر این صورت همه چیز یگانه و خدا بود و خیلی خسته کننده میشد.

2- رابطه یهودی‌ها با خدا که شبیه رابطه‌‌‌ای هست که از اسلام تو مدرسه و جامعه بهم یاد دادن که خدا یه چیزیه که وقتی چیزی میخوایم بهش دعا میکنیم و همه چی رو آفریده و بعضی وقتا اعصاب نداره و عذاب میفرسته ولی در توبه رو باز گذاشته و یه خواسته‌های خیلی فیکس و مشخصی از بنده‌هاش داره. به دلایلی باید بپرستیمش وگرنه زندگی رو سخت میکنه. یک تعداد پیامبر فرستاده و تو اسلام هزار سالی هست که کاری با بشر نداره و تو یهودیت هم چند هزار سال. ولی قبل اون خیلی رابطه تنگاتنگی با آدما داشته. پیامبر و معجزه و ... زیاد میفرستاده. پیروان این خدا به هر کسی به جز خودشون برچسب کفر میزنن و خودشون رو بالاتر میدونن. که کاری ندارم، برای من جذاب نیست چون ازش نمیتونم استفاده خاصی کنم. خدایی که بیخیال من شده رو میخوام چی کار. بنظرم یه حالت داد و ستد و بیزینس داره این رابطه.

3- رابطه‌ی چند خدایی‌ها. که یجور روانشناسی اولیه از انسان‌ها بوده و خداهای مختلف جنگ و پیام رسانی و آفرینش و عشق و چیزای شبیه این به شکل آدم‌های خداگونه به این دنیا مسلط بودن. موقعیت سیاره‌ها توی صورت فلکی‌ها نشون میداده که این خدا‌ها چه حالی الان دارن و چی کار میخوان کنن. اینم یه مدل جالبیه. تو این مدل خدا‌ها نیاز به عبادت دارن و احساسات دارن و اشتباه میکنن و خلاصه کاملا شبیه انسان‌ها هستن. منتها به شکل خدا.

4- که روش حضرت عیسی هست یکم خلاقانه تره. که رابطه خدا و بنده رو به صورت پدر-پسری میدونه. تو این مدل رابطه، پدره یه انتظارات زیادی داره و پسره هم اومده که انتظارات اونو برآورده کنه. مثلا خدا دیگه خسته شده بوده از کارای آدما و یه نفر رو (حضرت عیسی = خودش رو) فرستاده که دوباره بهشون بفهمونه که جایگاهشون نسبت به خدا چیه. که در آخر داستان، گناه اول انسان‌ها، که خوردن میوه درخت ممنوعه دانش بود توسط عشقی که حضرت عیسی به مردم یاد داد بخشیده بشه. که لازمه اش هم اینه که این بنده خدا رو شکنجه اش بدن و به صلیب بکشنش و این هیچ جایی از داستان ایمانش رو از دست نده و همیشه خوبی کنه. تو این داستان این جداشدن از خدا و وارد شدن شخصیت "حضرت عیسی" به داستان، به شکل یه رابطه پدر پسری بیان شده و چیزایی مثل زمین و سیاره‌ها هم آفریده خدا هستن ولی جزوی از خدا نیستن. موجودی هم به اسم روح مقدس وجود داره که از راه‌های مختلفی پیام خدا رو برای آدما میاره.

4.5- رابطه‌ی مسیحی‌های الان با خدا که طبق نظرشون اصلا ممکن نیست و از راه و کانال حضرت عیسی ممکنه که خیلی توش نمیرم چون پیچیدس. ولی به همین سه گانگی اعتقاد دارن و انسان‌ها رو جدااز طبیعت و این سه میدونن.


5- رابطه سبک امام علی(ع) که تعریف اولیه عرفانه. مثلا تو اون دعای معروف مسجد کوفه، امام علی میاد و این محدود بودن خودش و نامحدود بودن خدا رو میشکنه و ابعاد مختلف قضیه رو نشون میده. که این باعث میشه که نه تنها عاشق خدا باشه بلکه یه احترام منطقی هم بهش داشته باشه. مثل کسی که احترام برای آدم با سواد تر داره. این مدل احترام الزاما فقط قلب نمیاد و منطق پشتشه که قشنگش میکنه. که یه مرحله بنظرم جالب تره. این که چرا جدایی درد داره رو توصیف میکنه.

6- رابطه عاشق و معشوقی، وقتی که عارف متوجه میشه که خدا بوده و از خدا جداشده، متوجه درد محدود بودن میشه. این محدود بودن و دیدن نامحدودی خدا و این که لازمه یه مدت زیادی رو با این جدایی سر کنه براش درد آوره. ولی از طرف دیگه، این قطبی شدن داستان به شکل عاشق و معشوق باعث میشه که قلب عارف احساسات خیلی خیلی زیادی رو تجربه کنه. که بنظرم یه راه نگاه کردن به آدما اینه که آدما ماشین تولید احساس هستن. این مرزی که بین دنیای درون و بیرونمونه توانایی حس کردن داره (پوست چشم گوش و ... همه مرز‌های بدن هستن) و یکی از دلایل خلقت حس کردن بوده. این جدایی "لازمه" تا بشه تجربه و حس کرد. پس نتیجه این میشه که عارف هدف از خلقت رو زجر عاشقی میدونه و از اون طرفم احساساتش رو میتونه کانالیزه کنه و به شکل هنر یا شعر یا چیزای دیگه در بیاره. یا این که برای خودش نگه داره.

نوشته های من

7- رابطه‌ی مدل Rick and Morty که تو این جا، آدم به اندازه‌ی خدا آگاه شده و برای خودش میتونه خدایی بکنه. که هدف الان ما آدما اینه که بتونیم سخت افزار و هوش مصنوعی رو به اندازه‌‌‌ای توسعه بدیم که بتونیم یکی شبیه خودمون بسازیم یا یک دنیای شبیه خودمون رو شبیه سازی کنیم. کسی که بتونه همچین کاری بکنه به تمام زیر و بم قوانین و اسرار دنیا باید آگاه باشه. هرچند که در نهایت هم تسلط به همه‌ی قوانین دنیا نمیتونه کمکی به محدود و پایان پذیر بودن آدم بکنه.

نوشته های من

8- رابطه‌ی مدل هرمیس، هرمیس توی مصر باستان، معادل خدایگان توث بوده و توی یونان هم خدایگان مرکوری، معلم حضرت موسی در دورانی که توی قصر فرعون بود، توی اسلام هم گویا حضرت ادریس بوده و حتی پیامبر هم میگن از نسل هرمیس هستش. در واقع هرمیس یه نفر نیست و توی جاهای مختلف تاریخ به شکل‌های مختلف ظاهر شده. از هرمیس علم‌هایی مثل ستاره شناسی و کیمیا و این علمای عجیب غریب به جا مونده.

اون رو سازنده‌ی اهرام میدونن

ازش چند تا لوح زمردی به صورت رمزی و پیچیده به جا مونده که تعالیمش رو اونجا گفته. بهشون emerled tablet میگن و گویا تو کتاب "اخوان الصفا" توضیحشون داده شده. دارم خودم سعی میکنم دانلود کنمش. یه کتاب هم هست که اسم Kybalion هست و اونجا هم تعالیمش گفته شده. من یه مقدارشو خوندم ولی بنظرم فقط تو فضاهای فکری غیرعادی (با psychedelic‌ها یا نمیدونم یه چیزی شبیه اونا) میشه درکش کرد. وگرنه یه تعداد فکت رو انگار گفته. من خودمم خیلی توش نرفتم چون خسته کننده بود برام.

چیزی که برداشت کردم راجع به طرز نگاه این آدم به رابطه ی انسان با خدا اینه که انسان‌ها توی یه برنامه مشخص هستن و همه‌ی گذشته و آینده توسط موقعیت سیاره‌ها و صورت فلکی‌ها قابل پیش بینی و تعریفه. حالا هرجوری میخوایم میتونیم تو این باره احساس کنیم. ولی از اون طرف کسایی که بخوان و واقعا بخوان میتونن از این چهارچوب بیرون بیان و با تعالیمی‌که از ایشون مونده میشه قوانین طبیعت رو دور زد و یه رابطه‌ی "برادری" یا "همکاری" با خدا داشت. حس میکنم نزدیک ترین تعریف به خلیفه‌ی خدا روی زمین شدن، همچین چیزی باشه از این جداییه یه چیز جالبی میشه در اورد.

هرچند که بنظر من ایشونم یه آدم بوده و این قوانین و تعلیم‌ها رو با تحقیق بدست اورده و هر کسی هم که بخواد میتونه شروع کنه به تحقیق و با تغییر وضعیت آگاهیش با استفاده از گیاهای سایکدلیک و رفتن به ابعاد دیگه و حرف زدن با موجودات غیر مادی اطلاعات بگیره ولی هر کسی که یکم تجربه با اینا داشته باشه میدونه که بهتره که راه بقیه رو ادامه بده به جای اختراع چرخ از اول.

بازدید : 505
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

یکی از اولین چیزایی که اینجا توجهمو به خودش جلب کرد این بود که چقدر ورزش نقش مهمی‌تو زندگی این کانادایی‌ها داره و چقدر جوون‌هاشون رو فرم هستن.

این شد که یه مدتی خودمم ورزش رو سنگین شروع کردم و اتفاقا خیلی هم دوران خوبی بود. چون با حساب کتاب غذا میخوردم و ورزشای سنگین میکردم. منی که بیست و خورده‌‌‌ای سال بود به هیچ ورزشی عملا دست نزده بودم و همیشه ضعف بدنی رو آویزون خودم داشتم، خیلی حال میکردم که میدیدم هنوزم برای درست کردن شرایط بدنم وقت هست. هنوزم میتونم زور بزنم و رو بدنم کار کنم و هیچ وقت آخر کار نیست. من فکر میکردم که اگه تو همون زیر 20 سال بدنم رو درست کردم، کردم و بعدشم دیگه با همون فرمونی که تا الان اومدم باید برم. ولی این نشون داد که نه بابا هنوز جا داریم. الان اینو مطمعن هستم که با همین قدرت تا 35 سالگی هم بدن راحت میتونه تغییر کنه و بعد اونم فقط یکم سخت تر میشه (تا 55 سالگی حتی). وگرنه کاملا ممکنه.

نوشته های من

خب این چیزا رو گفتم که بگم که تمدن غرب یه کار جالبی کرده. یکی از چیزایی که باعث مصرف زیادی منابع میشه همین بدن سازیه. کسی که بدن سازه خیلی باید غذا بخوره و اینا هم یکی از نماد‌های خوشبختی تو جامعشون، داشتن بدن خوبه. تو تبلیغات از خانوم آقاهایی استفاده میکنن که بدن‌های خدایی دارن و این باعث میشه مردمم بخوان شبیه اونا بشن. شبیه مجسمه‌های خداهای یونان باستان. چون این مجسمه‌ها باید نمایش دهنده‌ی خدا‌ها میبودن، باید بدنشون "کامل" میبوده چون خدان.

که هرچقدرم عضله‌ی بیشتری سوار بدن میشه، باید غذای بیشتری خورده بشه. بین 1 تا 2 گرم پروتیین برای هر کیلوگرم وزن. مثلا تو 100 گرم گوشت قرمز 20 گرم پروتیین هست یا مثلا 7 گرم تو یدونه تخم مرغ یا 8 گرم تو یه لیوان شیر و ... . حساب کنید یه آدمی‌که 90 کیلو وزنشه و درصد چربیشم کمه، چقدر هر روز باید غذا بخوره.

این مصرف گرایی تو غذا‌های باعث این میشه که صنعتایی مثل صنعت‌های تولید گوشت و شیر شروع کنن شور قضیه رو در بیارن و به هر زوری شده حیوونا رو از بچگی به بزرگسالی برسونن و تبدیل به همبرگرشون کنن. که نتیجش رفتار عملا وحشیانه با حیوونا، دستکاری ژنتیکیشون، مصرف چیزایی مثل آنتی بیوتیک‌ها و ... شده. که آدم از دور نگاه میکنه واقعا میپرسه که آیا لازمه انقدر خون ریخته بشه؟ چی شده که تو 30-40 سال اخیر تصمیم گرفتیم انقدر مصرف کنیم؟ سیر تکاملی آدما با این فرمون جلو اومده بوده؟

حالا اینا به کنار، برگردیم به دین خودمون، این موضوع توسط دینمون هم هیچ وقت تشویق نمیشه. کما این که عرفا معروف بودن به هیچی نخوردن و سر کردن شب و روز با حداقل‌ها. البته دینمون هیچ وقت هم نگفته برید گیاه خوار بشید و هیچ وقت دست به گوشت نزنید. حدیث‌هایی از امام علی که عرفان رو تا آخرش رفته بود راجع به خوردن گوشت هست. البته که میگه معدتون رو قبرستون حیوونا نکنید ولی نمیگه هیچ وقتم نخورید. راجع به انواع گوشت هم نظر داده حتی. خود امام علی هم زمانی خیلی رژیم غذاییش رو محدود کرد که حکومت رو بهش دادن. اونجا استانداردای زندگی خودش رو اورد توی سطح حداقلی که افراد جامعه زندگی میکردن.

بنظرم هر وقت کسی خودش حس کنه نیاز داره چیزی رو نخوره یا بخوره، باید انجامش بده. حضرت علی هم تو زمان خودش اون کار رو کرد. و بقیه عرفا هم فقط دارن یه سیگنال بهمون میدن که داستان زندگی این شکلی هم میتونه جلو بره. هر وقت کسی رسید و فازشون رو درک کرد خودشم اون کارو میکنه.

تو دین خودمونم ورزش به شکل کار یدی یا ورزش‌های خاص مثل شنا و تیر اندازی و شمشیر و... تعریف شده. فکر نمیکنم تو اینا هدف گنده تر شدن باشه. یه مشکلی هم که هست اینه که ورزش‌های هوازی کمتر آدم رو بزرگ میکنن چون تار‌های ماهیچه‌‌‌ای که تو این ورزشا درگیره با تارهای ماهیچه ورزشایی مثل وزنه زدن که زمان کوتاه و شدت زیادن فرق داره و کوچیک تره. پس فیت بودن و سالم بودن الزاما با این که آدم بدن آرنولد رو داشته باشه تو یه جهت نیست.

حالا این کرونا و ماه رمضون که عملا همون یه ذره عضله‌‌‌ای رو هم که ساخته بودم از دست دادم میبینم که چقدر بهتره کمتر خوردن. فقط در حد این که آب و یکم غذا رو تامین کنم برای بدنم که کارشو بتونه انجام بده هم میتونه کافی باشه. واقعا این عددایی که غرب در اورده که 2000 کالری باید روزانه خورده بشه تا بدن نرمال کار کنه و وزنش رو حفظ کنه، جوکی بیش نیست. 2000 کالری خیلیه. مثلا یه نون تست یا نون تو سایز نون تست 100 کالری انرژی داره، یه موز 100 تا یه لیوان شیر 150 تا و یه کاپ آرد که ازش میشه یه نون نسبتا سایز خوب درست کرد که دو تا وعده رو بده، 580 کالری، صد گرم برنج خشک 350 کالری. حساب کنید که چقدر باید خورده بشه تا به 2000 برسه. اونم برای آدم بدنساز نیست. مثلا من اگه بخوام رو خودم کار کنم باید 2500-3000 تا بخورم تا وزنم زیاد بشه. brian shaw روزی 12000 کالری میخوره. که البته شغلشه و بحثش جداست. مخصوصا این که بدن کم کم خودشم عادت میکنه و مصرفش رو تنظیم میکنه. مثلا الان واقعا حس میکنم بدنم یکم سرد تره. و خب دلیلشم اینه که دیگه انرژی کمتری داره صرف گرم کردن من میکنه چون چیزای مهم تری مثل مغز این وسط منتظر انرژی اند. از طرف دیگه خودم بیشتر لباس میپوشم و دمام رو حفظ میکنم (هنوز اینجا خیلی وقتا 4-5 درجه است و یخه). الانم که تابستون میشه و کلا گرم میشه و راحت تر میشه. منظورم در کل اینه که کسی که شغلش مثل منه واقعا اونقدرا هم انرژی لازم نداره که اینا میگن. اگه کار آدم یدی باشه و زیاد اینور اونور رفتن و منتقل کردن وسایل داشته باشه اون بحثش جداست و انرژی بیشتری میخواد.

کلا تجربه‌ی خوبی بود این ماه رمضون که یه بار دیگه ببینم چقدر الکی غذا میخوردم و حجم معدم رو بزرگ کرده بودم. مثل این که یه داستان از حضرت عیسی بود که میگفت من هر وقت غذا میخورم، بهترین غذا رو میخورم. پرسیدن تو که چیز خاصی نمیخوری. گفت صبر میکنم گشنه بشم و وقتی خیلی گشنه ام بشه هر چیزی بخورم بهترین غذای دنیاست. البته که از حضرت عیسی بودن شخص مطمعن نیستم ولی خب منظور رو رسوندم.

نوشته های من

یک روز غذا خوردن برایان شاو. که نشون میده واقعا کار هر کسی نیست این ورزشای سنگین و ورزش به شکل حرفه‌‌‌ای یه تعریف دیگه داره. خیلی دوستش دارم این آدمو. کانال یوتیوبش عالیه.

بازدید : 555
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

این چالشا خیلی سخته همیشه!

من تا 20 روز دیگه هم ایده‌‌‌ای ندارم چیکار میخوام بکنم انقدر همیشه کارام رو یه دفعه‌‌‌ای و یهویی و افراط و تفریطی انجام میدم.

ولی یه چیزی رو مطمعنم، تا 20 سال دیگه حتما گواهینامه ام رو گرفتم!

یه خل و چلی مثل خودمم پیدا کردم از این سینگلی در اومدم، که بیچاره خونواده، باید دو تامون رو تحمل کنن به جای یه دونه.


بیچاره‌ها فکر میکردن که میرم یه دختر پیدا میکنم سر و سامون میگیرم ولی نمیدونستن که اینجوری میشه :))

ولی آخرش راضی ان، بالاخره همون چیزی که هستیم پذیرفتنمون و دیگه میدونن کار زیادی ازشون بر نمیاد :).

بعد، تازه 40 رو هم رد کردم. تو 40 قراره یه بار دیگه تازه متولد بشم و اون ورژن خودم رو باید ببینیم چه شکلی میشه که گل بود و به سبزه نیز آراسته میشه :)

مرسی از دعوت:)

بازدید : 514
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 5:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

فیلم The Fountain یکی ازون فیلماییه که خیلی همیشه دوستش داشتم. البته که شاید چندین دفعه دیده باشمش و هنوزم یه بخشاییش رو متوجه نشم ولی امروز که دوباره دیدم گفتم یه پست حتما باید راجع بهش بنویسم. این فیلم خیلی مورد توجه مخاطبا قرار نگرفته و فکر میکنم حتی نتونسته به اندازه بودجه اش در بیاره. که واقعا حیفه. ایده‌ی عالی، صحنه سازی عالی، بازی عالی، موسیقی عالی، ولی چون پیچیدس یکم، مخاطبای زیادی نداشته.

کل ایدئولوژی فیلم، جمله‌ی Death is the road to awe هست. که یعنی مرگ راه awe هست. مرگ راه سعادت است مثلا. که awe رو میشه این حس ترجمه کرد:

نوشته های من

اون حس الکتریسیته‌‌‌ای که بدن، که وقتی یه صحنه زیبا رو میبینیم هم میتونه awe باشه. یا مثلا خود کلمه awesome که زیاد به کار میره برای هر چیزی، یعنی چیزی که تجربه اش یا دیدنش حس awe رو به همراه داشته باشه. اینجا awe یعنی حسی که آدم تجربه میکنه وقتی به جاودانگی واقعی رسیده باشه.

فیلم سه تا داستان رو نشون میده و دو تا شخصیت توش هستن. خیلی صحنه‌ها تقریبا قرینه و کلوزآپ هستن. یه جایی هم نوشته بود برای درست کردن اون ستاره‌ها و صحنه‌های فضایی از یک تکنیکی استفاده کردن که از مواد شیمیایی زیر میکروسکوپ عکس و فیلم میگیرن. که خیلی جالبه.

نوشته های من

توی داستانی که زمان حال هست، دو تا شخصیت Izzi و Tommy دو تا شخصیت متضاد و مکمل داستان هستن.

نوشته های من

تامی،

1- مرگ رو یه بیماری میدونه

2- همیشه سیاه میپوشه

3- دنبال حل کردن "مشکل" مرگ هست

4- مرگ رو جدی میدونه چون همسرش، ایزی داره بخاطر سرطان از بین میره

5- میخواد ایزی رو قانع کنه که حواسش به خودش باشه

ایزی،

1- توی داستان‌های قدیمی‌مایاها دنبال معنی برای مرگ میگرده

2- همیشه سفید میپوشه

3- مرگ رو راهی برای رسیدن به awe میدونه

4- با مرگ شوخی میکنه، (که تامی‌ناراحت میشه ازین موضوع)

5- میخواد تامی‌رو قانع کنه که چیز بیشتری بعد مرگ منتظرشون هست.

ایزی بیماره و سرطان داره و تامی‌داره با تمرکز زیادی روی دارویی کار میکنه که تومور ایزی رو بتونه خوب کنه. تامی‌دکتر خیلی خوبیه که حتی رییسشم ازش حرف شنوی داره و خودشم خوب میدونه که درست کردن یک دارو یک شبه ممکن نیست(رییسش حتی بهش یادآوری میکنه) ولی با تمام قدرت میخواد مرگ ایزی رو متوقف کنه و جفتشون جاودانه بشن.

از اون طرف، ایزی، مرگ رو پذیرفته و داره توی داستان‌های قدیمی‌دنبال این میگرده که چی قراره بعدش بشه. ایزی کم کم داره میمیره، مثلا حس‌هاش رو از دست داده و گرمی‌و سردی رو حس نمیکنه ولی ناراحت نیست. انگار میدونه منتظر چیز بزرگتریه.

اینجوری میشه که ایزی میخواد به تامی‌بفهمونه که قضیه چیه.

برای همین یک کتاب داستان مینویسه با 12 فصل و فصل آخرش رو خالی میزاره برای تامی‌که بنویسدش. داستانش رو هم با اقتباس از داستان آفرینش مایا‌ها مینویسه که همونجوری که توضیح میده، توی داستان‌هاشون یه "اولین پدر" بوده که از مرگش زمین و آسمون بوجود اومدن و دنیای ما خلق شده. و توی این داستان، روح ما بعد از مرگ به سمت یک سحابی که یک ستاره در حال مرگ رو احاطه کرده میره "شیبابا"

نوشته های من

داستان کتاب ایزی توی اسپانیای قرون وسطی شروع میشه.

تو این داستان، جای ایزی و تامی‌عوض میشه.

ایزی یه ملکه است که دنبال جاودانگیه و توی اسپانیا محاصره شده و راهی نداره. برای همین شجاع ترین سردارش رو که تامی‌باشه میفرسته برای پیدا کردن درخت حیات. که خوردن شیره اش باعث جاودانگی میشه.

تامی‌از اون طرف، سربازی شجاع هست و آرامش و هدف زندگی خودش رو توی مرگ برای اسپانیا میبینه.

این میشه که تامی‌به کمک یک پدر روحانی راهی میشه تا یک معبد مخفی مایا که درخت زندگی توش پنهان شده رو پیدا کنه.

ملکه بهش قول میده که وقتی درخت زندگی رو پیدا کرد، حلقه رو میتونه دستش کنه و با هم جاودانه بشن.

توی داستان سوم که یکم عجیب تره

* حرکت تامی‌توی یک حباب توی فضا،

* در زمان خیلی آینده،

* وقتی که داروی جاودانگی رو پیدا کرده،

به سمت سحابی شیبابا رو نشون میده.

توی این داستان، یک حباب که سفینه ی تامی‌باشه، داره توی فضا به سمت شیبابا حرکت میکنه. تامی‌درختی رو که بالای قبر ایزی رشد کرده، داره با خودش به سمت شیبابا میبره که جاودانه بشه و دوباره زندگی کنن.

ایزی وقتی زنده بود، داستان یه نفر رو تعریف میکنه که وقتی میمیره یه درخت بالای سرش رشد میکنه و میوه میده و پرنده‌ها میوه‌ها رو میخورن و پرواز میکنن و میرن. میگه اون شخص اینجوری جاودانه شده. جاودانگی رو توی مرگ و برگشتن به زمین میدونه . ولی تامی‌اینو تا آخر فیلم هم قبول نمیکنه و دوباره وابسته همون درخته میشه به شکلی که وابسته به ایزی بود. همون قدری که با ایزی دوست داشت جاودانه بشه، الان با این درخته داره سعی میکنه به جاودانگی برسه.

تامی‌با این درخت، که در حال مرگ هست، داره حرکت میکنه و میره بالا به سمت شیبابا.

نوشته های من

آخر این فیلم، ایزی فوت میکنه و تامی‌بعد مرگ ایزی اون دارویی که میخواست رو پیدا میکنه که دیگه بدرد نمیخوره. تامی‌بعد مرگ ایزی، میوه درخت خاصی که ایزی بهش داده بود رو بالای قبرش دفن میکنه که بعد سالیان دراز میشه اون درخته.

تامی‌بعد از مرگ ایزی میاد و حلقه اش که ابتدای فیلم گم کرده بود رو روی دستش خالکوبی میکنه، یه جورایی شروع مسیر روحانی شدن این آدم از این جاست که توی چیز‌هایی ارزش‌هاش رو ذخیره میکنه که مادی نیستن و گم نمیشن و نمیمیرن. روی خودش خالکوبی میکنه. و روحش له میشه توی این داستان. از اون طرفم داروی جاودانگی رو پیدا کرده و زندگیش خیلی طولانی میشه. توی فیلم نشون میده که انگار تامی‌خیلی مدیتیشن میکنه و یه ورزشی مثل تایچی داره انجام میده.

نوشته های من

انتهای فیلم، زمانی که تامی‌نزدیکه نزدیک شیبابا شده، درختش جونش رو از دست میده. درختی که با خودش اورده بود به شیبابا تا شاید بتونه ایزی رو پس بگیره و وقتی میبینه دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، از حبابش خارج میشه و درختش رو میزاره و میره. ولی زمان زیادی طول نمیکشه که اون ستاره‌ی در حال مرگ، منفجر میشه و تامی‌به جاودانگی‌‌‌ای که میخواست میرسه. جاودانگیش، توی سوختن توی شدت نور انفجار اون ستاره نشون داده میشه. و فیلم نشون میده که انفجار ستاره درخت ایزی رو دوباره زنده و شکوفا میکنه.

نوشته های من

پس فصل 12 ام اون کتاب اینجوری تموم میشه که تامی، درخت زندگی رو پیدا میکنه و از شیره اش میخوره و جاودانه میشه.

منتها جاودانگیش با اون چیزی که میخواست فرق داره.

وقتی که شیره‌ی درخت رو میخوره از توی بدنش گل و گیاه رشد میکنه و در واقع میمیره. یعنی جاودانه شدنش همون مرگش بوده.

نوشته های من

تامی‌میفهمه که درسته که آدم روحانی‌‌‌ای شده و جاودانه شده ولی آخرین چیز مادی که باید بزاره کنار، بدنشه و جاودانگی به معنی بودن تو بدن مادی و توی این دنیا نیست.

بازدید : 350
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 0:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

بیاید فرض کنیم امروز روز آخر دنیا باشه. باحال بود داستان زندگی تو روزای آخرتون؟ روزای آخر دنیا؟

اگه واقعا روز آخر بود چی کارا میکردید؟

چی کارا میتونستید کنید که بخاطر این که نمیدونستید روز آخر امروزه نکردید؟

من یک ساعتی داشتم بهش فکر میکردم. چیز باحالیه.

بازدید : 353
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 20:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

چند سال پیش من درس معادلات رو داشتم؟ سال 92 باید بوده باشه.

حالا چرا باید خواب کوییز معادلات ببینم؟

حالا اونم دیدم، چرا باید از امتحان جا بمونم!؟

از امیر آباد تا انقلاب رو دوییدم تو خواب.

ساعت 11:30 امتحان شروع میشد، من 11:37 تازه راه افتادم و دوییدم به سمت انقلاب. البته دو دقیقه‌‌‌ای رسیدم :/

همه‌ی اینا به کنار، وقتی رسیدم مشکل اصلی این بود که شماره صندلی‌ها و تابلویی که میگفت کدوم صندلیا کجاست رو هم نمیتونستم بخونم :))

جالبه که چهره استاد معادلات رو کاملا دقیق یادم بود ولی الان ازم اسمش رو بپرسید یادم نمیاد.

نمیدونم چرا براش دوتا کارت هدیه خریده بودم :|

بازم نمیدونم چرا یکی از TA‌های یکی از درسای دیگه که خیلی پسر خوبی بود هم اونجا TA بود. با خودم گفتم این خیلی خوب بود کاشکی یکی از کارتا رو بهش بدم.

کلا خوابه یه "چرا آخه" بود تو صحنه‌های مختلف

بازدید : 399
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 20:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های من

سلام

بعضی وقتا سعی میکنم تو ذهن بقیه برم و ببینم چجوری فکر میکنن. این باعث میشه که زندگی رو سعی کنم از دیدگاه اونا ببینم.

یکی از بهترین آدمایی که میتونم تو ذهنشون برم، خودم هستم. خودم تو گذشته. چون یه بار تو ذهن خودم بودم.

یکی از شخصیت‌های جالبی که تو دنیامون پیدا میشه، شخصیت‌هایی هستن که به شدت مذهبی هستن. این آدما اعتقادشون اینه که توی یک کشتی هستن که اگه مردم گناه کنن، در واقع این کشتی رو دارن سوراخ میکنن و همه با هم غرق میشن. تفکر جالبیه. از اون جایی میاد که بالاخره ما داریم توی جامعه زندگی میکنیم و رفتارهامون باهم، سرنوشت جامعه رو تعیین میکنه. این تفکرِ منطقی‌‌‌ای هست چون از این جا میاد که به یه خدا اعتقاد دارن که از یه کارایی خوشش نمیاد. پس توی ذهنشون اگه یه نفر مثلا حجابش رو رعایت نکنه یا موسیقی گوش کنه خلاف کار اون خدا عمل کرده.

توی دامنه‌ی تعریفش، تفکر منطقی‌‌‌ای هست. ولی یکی از اولین چیزایی که آدم از شناخت خودش بدست میاره اینه که به فکت‌هاش شک میکنه. میخواد بدونه که اون‌ها از کجا اومدن. این شک‌ها هم با سایکدلیک‌ها خیلی تسریع میشه. چون سایکدلیک‌ها ساختارهای ساخته شده توی ذهنمون رو برای مدتی برمیدارن و مثل یک بچه که چند ساله بدنیا اومده و پیش زمینه‌های زیادی برای قضاوت کردن نداره میشه به دنیا نگاه کرد.

اولین کسی که گفت مشکل این خدا موسیقیه یا حجابه کی بود؟ خیلی از فکت‌ها هست که نمیدونیم واقعا چقدر مستدل هستند. یه موقعی هم هست که میگن نه انسان بودن مهمه ولی اینا باید رعایت بشن. بعد همون آقا تو جلسه مصاحبه کاری ازم میپرسه که نماز جمعه سه هفته پیش فلانی چه چیزی گفت. انگار اون تریبون پشتش امام زمان وایساده و داره حرفای مهمی‌میزنه. و ملت رو برای یه کار خیلی ساده و غیر مهم الاف میکنه و روی پیشونیش هم جای مهر هست. اگه خروجی سیستم ازین جور آدما شده یعنی یکم باید بهش شک کرد.

بنظرم یکی از خروجی‌های جالب جنگ ایران و عراق از دست رفتن خیلی از آدمای خوبمون بود. اگه آماری نگاه کنیم، آدمای از خود گذشته بیشتر احتمال جنگ رفتن و شهید شدنشون بود و خیلی از آدمای خوب رو از دست دادیم و کسایی که دین رو دارن یدک میکشن متاسفانه عده‌ی زیادی از کسایی هستن که ... کشور رو از آدمای معنوی و از خودگذشته خالی کرد.

من زمانی که اینجوری بودم که خودم رو پیرو قوانین بدونم و بقیه رو مقصر، همیشه خودم رو توی منطقه‌ی امن اسلام میدونستم. دینی که بهم گفته بودن کامله چون تا حدود زیادی منطقیه. و خب چون نمیخواستم درگیر چیزای پیچیده‌‌‌ای مثل خوندن حدیث‌هایی که معلوم نیست درستن یا غلطن و به زبون ثقیل عربی هستن بشم، به افرادی که تو این زمینه کار میکنن اعتماد داشتم.

نوشته های من

شنیده بودم که اصول دین رو آدم باید خودش بهش برسه ولی بزارید باهاتون رو راست باشم. من فقط داشتم خودم رو راضی میکردم که خدا وجود داره. مثلا هر چند ماه یه بار شک میکردم و دوباره چند تا سرچ میکردم. یا مثلا به دلیل این که تو کتابی که 1300 سال پیش اومده نوشته معاد وجود داره. اینا بنیاد‌های اعتقادی من بود. تو دوران‌های سخت روحی مثل کنکور هم بشدت به خدا نزدیک بودم ولی این چیزی نبود که ارزش شناختی‌‌‌ای از خدا برام داشته باشه. حال میداد و آرامش میداد مثل یه دوست مجازی. و من، به عنوان کسی که تو دانشگاه روش علمی‌رو یاد گرفته، که مشاهده کنه، فرضیه بده و فرضیه رو آزمایش کنه هیچ راه آزمایشی برای این چیزا نداشتم. پس الان میگم که شناخت و ایمانم بدردی نمیخورد. قطعا ارزش خاص خودش رو داشته ولی میخوام بگم که خیلی بیشتر میشه توی این سوراخ خرگوشفرو رفت.

ولی همونطور که گفتم آدم با مصرف این مواد به خودش خیلی شک میکنه. اگه قرار بود دین یه چیز غیر قابل فهم باشه که لازم باشه تقلیدش کنیم. لازم باشه که من برم از یه نفر بپرسم و خودم رو مطمعن کنم تا بتونم بدون عذاب وجدان زندگی کنم، یه چیزی که خیلی‌ها هم که رعایت نمیکنن زندگی اوکی‌‌‌ای دارن و خیلی‌ها هم که یه جور دیگه رعایت میکنن بنظر میاد زندگی با آرامش تر و باحالتری دارن.

خلاصه که این داستان دین، اگه بخوایم خودمون رو گول نزنیم، یه کلاف خیلی پیچ در پیچ و سر درگم میشه که تهش هم خیلی بنیان قشنگی نداره. حداقل اگه با روش من جلو بره کسی. روش من هم این بود که به عنوان یه مهندس، وظیفه‌ی من شناخت خدا توسط خودم نیست، بقیه کسایی که پول دارن ازم میگیرن تا رو این چیزا تحقیق کنن روش فکر میکنن و من ازشون استفاده میکنم. همونطور که اونا لازم نیست مثلا راجع به این که گوشیشون چجوری کار میکنه بدونن.

ولی مساله اینه که این بحثا اگه به این مسخرگی و سادگی بود، خدای خیلی بیخودی میداشتیم. خدایی که رسما ولمون کرده. هر چند صد سال یه بار قدیما یه نفر رو پیامبر میکرد به مردم بگه آدم باشید و مردمم بعد یه مدت برمیگشتن به خونه اولشون. این خدا، اون خدای حکیمی‌نیست که مدنظرمه. کسی که حکیم باشه لازم نیست وسط داستانش دخالت کنه و دسترسی بهش کاملا ممکن باشه.

پیامبرمون اومد که بگه بابا دیگه پیامبر نمیخواد براتون بیاد، اینم خدا. برید خودتون دنبالش. نه که دوباره بشینیم عین یهودیا یه سری آدم رو بزاریم که روحانی باشن و به خدا وصل باشن و اونا برامون تعریف کنن خدا چه شکلیه.

منطقی ترین حالت ممکنه این میشه که خدا، این اجازه که بهش دسترسی مستقیم وجود داشته باشه رو به همه باید بده. چون دلیلی نیست که نده. حتما باید یه ابزاری گذاشته باشه برای اتصال. و هر کسی هم بر اساس فهم خودش باید اجازه داشته باشه که از خدا یاد بگیره و ارتباط برقرار کنه. اینجوری پیامبرا آدمای رندومی‌نمیشن که یهو یه جرقه تو ذهنشون خورده و نشستن وسط بیابون کشتی بسازن یا بچه اشون رو قربونی کنن، پیامبرا یه آدمای خاصی میشن که تو جامعه‌ی زمان خودشون تلاش کردن. تلاش کردن که خدا رو پیدا کنن و خدا رو پیدا کردن. اینجوری عدالت خدا معنی داره. و برای همینه که توی داستان‌های همه‌ی پیامبرا، اتفاقاتی افتاده که با فهم فعلی ما از دنیا متفاوته. معراج و حرف زدن توسط بوته آتیش گرفته با خدا و ... . که تو اون تحقیقی که اول کانال یوتیوبم هست، به چندین مورد اثر واضح از حضور سایکدلیک‌ها تو همه‌ی تمدن و‌ها و داستان‌های اصلی اشاره کردم. کسی دوست داشت ببینه.

آره خلاصه این آدما، در ذات آدمای خوبی شاید باشن، فکر میکنن که کار درست رو میکنن فکر میکنن که بدبختی‌هایی که جامعه رو میگیره، نتیجه گناهان مردمه. درست هم شاید فکر میکنن ولی سوال اینجاست که اون خط گناه رو کجا باید بکشیم؟

شیطان، به عنوان تنها عامل بدی که خدا آفریده برای ما معرفی شده. ولی کار شیطان کار بد نبوده. مثلا کشتن آدما کار بد حساب میشه ولی پیامبر هم تو جنگ آدم کشته. یعنی اگر یک نفر یه نفر دیگه رو بکشه، ممکنه شرایطی باشه که اون کار خوبی بوده باشه. که خیلی عجیبه. شرایطی هست که دو طرف دعوا فکر میکنن که کار درست رو دارن انجام میدن ولی یه نفر زنده میمونه.

کار شیطان خودخواهی بوده. خلافش رو برای دیگران خواهی میگم.

الان جامعه‌هایی که توشون هستیم هیچ کدوم اینجوری نیست که معیاری خوبی و بدی توشون خود خواهی و برای دیگران خواهی باشه. معیار‌های خوبی و بدی بر اساس یه چیزای دیگه تعریف شده. اگه براساس خود خواهی و برای دیگران خواهی بود که تمدن خیلی پیشرفته‌‌‌ای داشتیم و مشکلات آدما با هم کمتر بود. چون اگه همه خودخواهیشون کمتر بشه، خود به خود منابع تو جامعه پخش میشه و یه جا متمرکز نمیشه.

حالا برگردیم به اون طرز تفکر. اون شخص فکر میکنه که کارای دیگران باعث شده که زندگیش سخت بشه. مثلا حجاب یا موسیقی که دو تا مثالی هست که خیلی دوست دارم چون هیچ کدومش پایه و اساس درست حسابی‌‌‌ای ندارن(آیه‌هایی که هیچ برداشتی مثل این که همه باید رعایت کنن حجاب رو ازشون نمیشه، خدا داره به پیامبرش یه چیزی میگه یا حدیث‌هایی که از زمانی اومدن که نوه‌ی پیامبر، به عنوان بدترین عضو جامعه شناخته شده و شهید شده). کسی که حس میکنه بخاطر وجود یا نبود روسری روی سرِ یه نفر، زندگیش تو جامعه سخت میشه، نهایتِ خودخواهی رو از خودش نشون میده. که زیاد تو نسل مدیرا و سیاست مدارا و تریبون دار‌های بعد انقلابی این مدل آدما رو دیدیم. کسایی که از دین یه سری قوانین رو فهمیدن و تحمیل اون قوانین به بقیه باعث رضایتشون از جهنمی‌که توش زندگی میکنن میشه. کسی که خودش نمیبینه چقدر آدم زشت و بدی هست و از بقیه آرامشی رو که نداره رو مطالبه میکنه، نهایت خودخواهه.

و برای همه هم سواله که اگه راه درست رو داریم میریم پس این همه بدبختی چیه؟ شاید بهتره دیگه یکم شک کنیم که شاید راه درست رو نمیریم. شاید جوابی که به وضوح جلوی چشممون هست و آدمای مختلف دارن ازش استفاده میکنن و یه درک بالایی از خدا و روح میرسن جواب باشه. شاید خدامون واقعا الاف نبوده که سایکدلیک‌ها رو برامون بیآفرینه و اون تجربه‌های عجیب رو باهاش داشته باشیم.

ببینید سوال اینه:

اگه واقع نگر باشیم و بفهمیم که ما تکامل یافته‌ی شامپانزه‌ها هستیم، سوالی این وسط پیش میاد که چی شد شامپانزه‌ها تو جریان تکامل زبان به این نتیجه رسیدن که کانسپت خدا رو بیارن توی ارتباطاتشون؟

جواب منطقی اینه که باید یک حداقل درکی از خدا توسط یه حالتی از هوشیاری اون شامپانزه پیش اومده باشه که این به ذهنش رسیده باشه. مثلا چرا ما راجع به قارمانِمکانا صحبت نمیکنیم؟ چون قارمانِمکانا رو ندیدیم! هنوز چیزی وجود نداره که بهش قارمانِمکانا بگیم. چیزای ناشناخته وقتی توی دید انسان قرار میگیرن، سریع اسم میگیرن. مثلا الکترون 150 سال پیش واقعا وجود نداشت. این کلمه وجود نداشت ولی کم کم نیاز پیدا کردیم که اسم بزاریم روی این موجود و صفاتش رو بیشتر بشناسیم. و الان یه چیزیه که انگار همه در جریانن چیه. در حالی که هیچ کسی حتی نمیتونه ببینتش. میشه اثرات وجود داشتنش رو دید. میشه بررسیش کرد و تهش به جوابی رسید که چندان هم قابل فهم نیست. که خاصیت دوگانه ذره‌‌‌ای و موجی مثلا داره یا یه پارامتری به اسم اسپین داره که تازه خیلی جالبه که 1/2h و -1/2h هست که تصورشم سخته و این که چجوری بدست اومده هم جالبه برای خودش. ماها یکی از کوچیکترین ذرات این عالم رو هنوز کاملا درک نمیکنیم ولی صفاتش رو میتونیم بررسی کنیم.

این دقیقا مثل شناختن آدما میمونه، تو ذهنشون رو شاید نشه فهمید ولی صفاتشون رو میشه بررسی کرد و پیش بینیشون کرد.

خدا هم همینه. میشه توصیفش کرد. ولی نمیشه فهمید چیه. یکی دوتا پست قبل هم یکی از دلایلی که نمیشه فهمید رو نوشتم. چون سایکدلیک‌ها تو فضای یگانگی میبرن ما رو که با زندگی عادی فرق داره و اصلا کلمات نمیتونن توصیفش کنن ولی کاملا میشه فهمید. میشه از توش هنر و موسیقی و ویدئو و دعا و ... کشید بیرون.

کلا همه چیز خداست دیگه. هیچ چیز رو نمیشه فهمید فقط میشه توصیف کرد. مثلا سیب بودن چه حسی داره؟ نمیدونیم ولی میدونیم شیرینه (یه فعالیت شیمیایی روی زبون و سیگنال الکتریکی تو مغز) و پوستش قرمز و زرد و سبزه (انعکاس نور از روی سطح سیب و جذب یه سری فرکانس و انعاکس اون رنگا) و .... میشه روش اسم گذاشت ولی تا کسی نخورتش اینا رو درک نمیکنه و هیچ وقتم سیب بودن رو نمیفهمه. همینجوری هم میشه پشت سر هم ازین توضیحا گذاشت و پست رو طولانی تر کرد. فکر کنم منظور رو رسوندم.

آره خلاصه که این بحث خیلی بدیهیه ولی باید از بیرون جعبه بهش نگاه کرد. اگه یک راه هست که باهاش آدم یک تجربه عرفانی میتونه داشته باشه، و کسی راه دیگه‌ی قابل تستی سراغ نداره، پس همین راه جوابه. چون راه دیگه‌‌‌ای نبوده که انسان‌های اولیه کم کم شروع کنن از چیزی که وجود نداشته حرف بزنن.

بعد ما خودمونم اسلام رو خیلی دست کم میگیریم. قرآن رسما داره راجع به جن و فرشته حرف میزنه. انگار که مثلا من الان راجع به سفید پوستا و سیاه پوستا بنویسم. انقدر طبیعی بوده که حتی معرفی هم نمیکنه. من همیشه این سوال رو میپرسم. آخرین باری که جن و فرشته دیدیم کی بوده؟ فرض کنید پسر عموتون بیاد بگه که یه فرشته اومد و بهم اینا رو گفت. اگه شما فرشته ندیده باشید و کانال ارتباطی‌‌‌ای که یک فرشته استفاده میکنه برای ارتباط رو تجربه نکرده باشید، بهش با خنده میگید چی زدی؟

اگه تجربه کرده باشید، این دفعه با خنده ولی جدی میگید چی زدی و چی شد؟؟ :)

که اگه وقتی به درخت گل رسید دامنش ازدست نرفته باشه براتون کلی داستان جالب خواهد داشت. از این حرف میزنه که چجوری ما همه از نور خداییم و واحد پولی دنیا عشقه و ماها همه به هم وصلیم و ...

اگه خروجی یه کاری همچین چیزایی میشه، چشممون رو به چی بستیم؟

طرف تجربه‌‌‌ای داشته که فهمیده ما‌ها همه از نور خداییم! و این 0.01% اون تجربه اش رو هم منتقل نمیکنه چون کلمه‌ها اثراتشون با هم متفاوته. مثلا من ممکنه منظورم از نور نور چراغ کم مصرف ده واتی باشه. یکی لامپ 10000 واتی ورزشگاه باشه. یکی منظورش نور خورشید که بهمون میتابه باشه، یکی هم خود نور خورشید از فاصله‌ی مثلا چند صد کیلومتری باشه. یکی هم تعریفش از نور سفید نور انفجار یه ستاره بزرگ باشه. سخن کوتاه به.

حرف آخر این که اگه کسی رو میشناسید که حس میکنه میتونه بقیه رو هدایت کنه و علم هدایت رو داره، بهش بگید 5 گرم ماشروم توی تنهایی و تاریکی مصرف کنه و بفهمه که نمیدونه.

عَلَم الهُدایت P:

نمیگم بعدشم میفهمه‌ها، نه هیچ کسی نمیفهمه قضیه چیه تحت هیچ شرایطی. ولی بعضی وقتا لازمه آدم بفهمه که تواضع لازمه و کسی چیزی نمیدونه. پس نمیشه چیزی رو به بقیه تحمیل کرد. فقط میشه جلوشون گذاشت و اگه خوب بود خودشون برمیدارن. حق نیازی به دفاع نداره.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 37
  • بازدید کننده امروز : 33
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 61
  • بازدید ماه : 347
  • بازدید سال : 1933
  • بازدید کلی : 38565
  • کدهای اختصاصی